وقتی مرادر آغـوش میگیری گویی عصاره های عشق
وجودت درمویرگ های قلبم نفوذ پیدا می کند
قلبم به خود می بالد زیرا این عصاره ها،
صعاره های عشاق واقعی است
وقتی مرادر آغوش میگیری من سرم راروی
کویرسینه ات می گذارم وجودم ازحرارت سینه ات
آب می شودبانگاه تودوباره وجودم نقش می بندد
وقتی مرادر آغوش می گیری ناگهان گرمی
لبانت رابرپهنای لبانم حس می کنم
گویی بال درمی آورم وتابی کران ها پروازمی کنم
تاهمه ی آسمانیان بدانند:
که با آغوش تو می توان اوج گرفت
وقتی مرادر آغوش میگیری دستانت حرکت می کند
دستانم رامی گیرد
من چنان سرمست ازحس با توبودن می شود
که تاافق بی توبودن قدم برمیدارم
وقتی مرادر آغوش می گیری به چشمانم
خیره خیره نگاه می کنی
من تاعمق وجودت شنا می کنم وغرق
دریای دلت میشم ودوباره پابه ساحل چشمانت می گذارم
وقتی مرادر آغوش می گیری سربه روی شانه هایم
می گذاری غرق درافکاررویایی خویش میشوم
وفکر روزی که شانه هایم پناه دیگری باشد مرا خرد میکند
وقتی مرادرآغوش میگیری صورتت رابه صورتم می چسبانی
نگاهم رابه آسمان می دوزم مرغ دلم پرمی کشد
تا افق وبرای قصه ی عشقمان آرزوی خوشبختی می کند
وقتی مرادر آغوش می گیری چنان از خود بی خود می شوم
که دوست ندارم از آغوشت بازپس آیم.